معنی دختر زئوس

حل جدول

لغت نامه دهخدا

زئوس

زئوس. [زِ] (اِخ) پارسیان آسمان را زئوس میدانند. (ایران باستان ج 2 ص 1419 بنقل از سترابون).

زئوس. [زِ] (اِخ) ستاره ای است سیاره در آسمان ششم که قاضی افلاک است و خانه ببرج حوت و قوس دارد و منجمان سعد اکبرش خوانند و آن را اورمزد و اورمزده و هور و هرمزد نیز گویند. بتازیش برجیس و مشتری نامند و قیل باسین سعفص و این منقول است از زبان گویا. (شرفنامه ٔ منیری: زائوش). در ادبیات فارسی به ستاره ای اسم هرمز داده شده که در نزد یونانیان به اسم زئوس و بعدها نزد رمها، به اسم ژوپیتر اسم بزرگترین پروردگار آنان هم بوده است. وجه تسمیه ٔ ستاره ٔ مشتری را بهرمزد نمیدانیم چیست. ابداً مناسبتی در اوستا و آئین مزدیسنا بنظر نگارنده نرسیده، چه اهورامزدای ایرانیان مانند زئوس یا ژوپیتر از پروردگاران طبیعت نیست، در واقع بهیچ یک از پروردگاران اقوام قدیم شباهتی ندارد، نه با خدایان سومر و اَکادو آشور و بابل و فنیسی و مصر و نه با پروردگاران یونان و رم. (پشتها ج 1 ص 33). کلمه ٔ زاوش یا زواش که درفرهنگها ضبط است و شعرای قدیم بمعنی مشتری استعمال کرده اند بنظر میرسد که مانند کلمات درهم و دینار و الماس و دیهیم و غیره اصلاً یونانی و از زئوس مشتق باشد. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 33 از معین در حاشیه ٔ برهان قاطع: زاوش). و در مزدیسنا آمده: در فرهنگهای پارسی، علاوه بر آنکه واژه های اورمزد، هورمزد و سایر صورتهای آن را بمعنی خدا ضبط کرده اند آنها را مرادف با برجیس و زاوش (از ریشه ٔ زئوس یونانی) بمعنی ستاره ٔ مشتری گرفته اند. (از مزدیسنا تألیف معین ص 152).

زئوس.[زِ] (اِخ) (به یونانی). به فارسی: زاوش. زاووش. زوش، بسانسکریت: دیااوه، بلاتینی: ژوپیتر، بتوتنی: زیو یا تیو، در اوستا: اهورمزد، در سنگ نبشته های هخامنشی: ائور مزده، در ادبیات فارسی هُرمَزد. هُرمُزد. هورمزد. هرمز. ابن العبری آرد: فطرونیوس ناظر در سال چهارم پادشاهی غاییوس قیصر به اورشلیم آمد و تصویر زئوس را در معبد (هیکل) خدا نصب کرد و بدین وسیله پیشگویی دانیال صادق شد، زیرا دانیال پیغمبر گفته بود علامتی ناپاک در جایی که سزا نیست نصب میشود.در کتاب ایران باستان آمده: مورخین یونانی آنانی که مانند هرودت، کتزیاس و کزنفون معاصر بعضی از شاهان هخامنشی و با اوضاع ایران آشنا بوده اند، بجای معبود ایرانی ها ارباب انواع یا آلهه ٔ یونانی را ذکر کرده اند مثلاً زئوس را بجای اهورمزدا و «آفردویت » یا «دیان » را بجای «مهر» یا «ناهید». (ایران باستان ج 2 ص 1515). بعقیده ٔ آگاسیاس شاعر و مورخ یونانی که در حدود سال 636- 482 م. میزیسته ایرانیان قدیم با یونانیان همکیش بوده مانند آنان زئوس و کرنس و پروردگاران دیگر یونانیان را میپرستیدند ولی به اسامی دیگر. (یسنا تألیف پورداود ص 105).
در کتاب ایران در زمان ساسانیان آمده: در ایران غربی و بطور کلی در سراسر آسیای قدامی افکار و تمدن یونانی موجب مزج مذاهب مختلفه شد. در خرابه های یک معبد زردشتی در نزدیکی شهر پارسه که کمی بعد از ویران شدن این شهر بدست اسکندر بناشده، کتیبه هائی بزبان یونانی یافته اند که در آن اهورمزداء و میثر و اناهیتا بنامهای زئوس ماگیستس و آپولون و آتنه ذکر شده اند، خدایان بابلی و یونانی را باخدایان ایرانی تطبیق کرده اند... آنتیوخوس اول، پادشاه کماژن (از 69 تا 34 ق.م.)، مجسمه های بسیاری از زئوس ارماسدس (ارماسدس = اهورمزداه، اورمزدا) و آپولون = میتراس (مهر)... برپا ساخت و مراسمی دائمی برای عبادت این خدایان یونانی و ایرانی مقرر فرمود. (ایران در زمان ساسانیان، ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 53). و درص 179 آن کتاب آمده: در یکی از اعمال شهدای سریانی (تاریخ سابها) آمده است که: یکی از موبدان، خدایان خود را چنین شماره می کرد: «زئوس کرونوس، آپولون، بدوخ و خدایان دیگر». پیداست که اینهم از تربیعات زروانیان است. زئوس و کرونوس و آپولون. همان اوهرمزد و زروان و میترا هستند... در کتیبه ٔ سابق الذکر آنتیوخوس... که در نمرود داغ است، نام چهار خدا ذکر شده است:زئوس، اوهرمزد، آپولون و میترا = هلییوس = هرمس... در کتاب تاریخ ملل شرق و یونان آمده:
زئوس پسر کرونوس چون بحد رشد رسید پدر را از آسمان براند و به این ترتیب کشته ٔ کرونوس را بدستش داد. زئوس بجهت استحکام سلطنت خود، با تیتانها (غولها) درافتاد و برق را بر سر اینان بتاخت آورده بمغاک تارتارشان انداخت. زئوس خدای معتبر یونان گردید. او را بشکل آدمی تصویر می نمودند، پرهیمنه و با جبروت. پیشانی فراخ و موی فراوان و ریش انبوه حلقه حلقه داشت. دبوسی به یک دست و برق را بدست دیگر میگرفت. زئوس در یونان «رب الارباب و خداوند بشر» بود و مخصوصاً مظهر آثار آسمانی شمرده میشد. می گفتند: رغبتی دارد که برق نازل کند و خدایی است که در فراز آسمانها می غرد و از صولتش زمین میلرزد. باد و باران را به اختیار او می دانستند تا آنجا که بارندگی را بجمله ٔ «زئوس می بارد» تعبیر می نمودند. زئوس خداوند عقل و عدالت و ناظر اعمال مردم نیز بود و خوبی و بدی را او بین مردم پخش میکرد. هومر در ایلیاد میگوید: «در کنار بارگاه زئوس دوچلیک قرار دارد و محتوی عطایائی است که خداوند بر سر مردم نثار می کند. از این دو یکی منشاء خیر و دیگری سرچشمه ٔ شر می باشد. زئوس که برق را خوش دارد، هرگاه ازآن هر دو چیزی برداشته و بکسی قسمت بدهد، او گاهی خیر می بیند و گاه شر، اما اگر سهم کسی را تنها بچشمه ٔبدبختی حواله کند، او جز ادبار و فلاکت نخواهد دید. نان سواره و او پیاده خواهد بود. هر جا برود سرگردان است، نه خدایان به او قدر می گذارند، نه بندگان ». دراطراف زئوس عده ٔ زیادی ارباب انواع قرار داشتند که مظهر کاینات آسمانی شمرده می شدند. زن زئوس هرا در آسمان زندگی میکرد و اله عروسی و مزاوجت بود. هرمس و آرتمس و آپولون یا فرشبیوس را سه فرزند زئوس می دانستند. (از تاریخ ملل شرق و یونان تألیف آلبرماله و ژول ایزاک، ترجمه ٔ عبدالحسین هژیر ص 173 و 174).
- ارابه ٔ زئوس، رجوع به ترکیب ذیل شود.
- گردونه ٔ زئوس، گردونه ٔ مقدس: ارابه ٔ زئوس است که در سپاه شهنشاهان ایران (برطبق نوشته های نویسندگان یونانی) روی اسبهای قوی و سفید حمل می شده است. درایران باستان آمده: ترتیب حرکت سپاه ایران بر طبق شرح کُنت کورث چنین بود: پیشاپیش قشون در محرابهای سیمین آتشی می بردند که... آنرا جاویدان و مقدس می دانند. مغها که در اطراف آتش بودند سرودهایی می خواندند درپس مغها بعدد روزهای سال، 365 نوجوان در لباسهای ارغوانی حرکت می کردند، بعد ارابه ای می آمد که اختصاص به ژوپیتر داشت و مقصود از ژوپیتر هرمز است. یونانیان و رومیان هرمز را غالباً زئوس یا ژوپیتر نوشته اند زیرا خدای بزرگ خودشان را به این اسم می نامیدند. این ارابه را اسبهای سفید می کشیدند و از پس ارابه اسبی شکیل و قوی حرکت می کرد که آن را اسب آفتاب می نامیدند. (ایران باستان ج 2 ص 1296). در فرهنگ ایران باستان آمده: هرودت از لشکریان خشایارشاه شاهنشاه هخامنشی که در بهار سال 480 ق. م. با سپاهیان خود بیونان روی آورده بود چنین یاد کرده است: پیش از همه سپاهیان، بارکشان و چارپایان و از پی آنان گروهی از مردمان... آنگاه هزار سوار برگزیده ٔ ایرانی... و در دنبال آنان هزار نیزه دار... پس از آن ده اسب مقدس که آنها را نسائی نامند، پس سر این ده اسب گردونه ٔ مقدس خداوند زئوس که هشت اسب سفید به آن بسته بودند پدیدار گشت و کسی پیاده لگام اسبها را در دست داشت زیرا نباید کسی در چنین گردونه جای گزیند. در دنبال این گردونه خشایارشا در گردونه ای نشسته بود. (فرهنگ ایران باستان ص 271). در نوشته های نویسندگان یونانی مکرر از این گردونه ٔ زئوس یاد شده است. (فرهنگ ایران باستان ص 271). در ترجمه ٔ تاریخ هرودوت آمده: در سپاه پارس در حین جنگ، هشت اسب سفید گردونه ٔ خالی که متعلق بخداوند زئوس یا خداوند خورشید بود با خود حمل می کردند. «کتاب هفتم تاریخ هرودت - بند 40 و 55 و کتاب هشتم بند 115». (ترجمه ٔ تاریخ هرودت بقلم هادی هدایتی ص 244). رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1528 و 1261 و 1771 و 1777 و ج 3ص 2326 و 2690 و ایران از آغاز تا اسلام ترجمه ٔ دکتر معین ص 59 و 167 و 225 و ژوپیتر و زاوش و زاووش و زاورس و مشتری و برجیس شود.


زئوس آمن

زئوس آمن. [زِ س ِ آم ْ م ُ] (اِخ) زئوس. خدای بزرگ معبد آمن. در کتاب ایران باستان آمده: یونانیان غالباً خدای بزرگ هر ملتی را زئوس و رومیان ژوپیتر می گفتند... و بدین مناسبت رب النوع بزرگ آمون را هم ژوپیتر نامیده اند. (ایران باستان ج 2 ص 1353). رجوع به کتاب ایران از آغاز تا اسلام تألیف گیرشمن ترجمه ٔ دکتر معین ص 212 شود.

زئوس آمن. [زِ س ِ آم ْ م ُ] (اِخ) نامی است که کاهن معبد آمن به اسکندر (پس از فتح مصر) داد. در ایران باستان آمده: اسکندر وقتی در مقدونیه بود خود را پسر زئوس میدانست، بعد که از مصر به معبد آمون رفت کاهن آن برای چاپلوسی، او را ژوپیتر آمون خواند. (ایران باستان ج 2 ص 174). در کتاب ایران از آغاز تا اسلام تألیف گیرشمن ترجمه ٔ دکتر معین ص 312 آمده: اسکندر، چون مصر، که مردم آن سلطنت را جز از گوهر الهی نمی پذیرفتند و ایران را، که پادشاه آن می بایست نشانی از خدا باشد، فتح کرد و زاوش آمن او را پسرش شناخت، الوهیت خود را اعلام داشت. رجوع به زئوس شود.


زئوس کاریوس

زئوس کاریوس. [زِ ی ُ] (اِخ) معبدی است باستانی در میلاسا. در این معبد اهالی میزی و لیدی بعنوان وابستگان قوم کاری حق دخول دارند و کاریها معتقدند که لیدوس و میزوس برادران کار بوده اند و بهمین جهت است که این دو قوم به معبد راه دارند. (ترجمه ٔ تاریخ هرودت بقلم هادی هدایتی ص 248 و 249).


زئوس بلوس

زئوس بلوس. [زِ ئو ب ِ ل ُ] (اِخ) بارگاهی است که در یک قسمت از شهر بابل وجود داشت.در تاریخ هرودت ص 852 آمده: درهای این بارگاه از برونز بود و در زمان حیات من هنوز وجود داشت. این بارگاه بشکل چهارضلعی است که هر ضلع آن دو ستاد طول دارد. در معبد برجی یک پارچه ساخته شده که طول و عرض آن یک ستاد است. بر روی این برج، برج دیگری است و بر روی برج دوم نیز برج دیگری قرار دارد و بهمین ترتیب هشت برج بر روی هم... در قسمت پائین آرامگاه بابل معبد دیگری وجود دارد در این معبد مجسمه ٔ بزرگی از زر ناب موجود است که خداوند زئوس را نشان میدهد و نزدیک مجسمه میز بزرگی از طلا است و بگفته ٔ کلدانیان مجموع آن هشتصد تالان طلا وزن داشت... در زمان کورش هنوز مجسمه ای به ارتفاع 12 آرنج از طلای ناب وجود داشت.


دختر

دختر. [دُ ت َ] (اِ) فرزند مادینه ٔ انسان. ابنه. بنت. دخت. بوله. ولیده. (یادداشت مؤلف). شَعرَه. نافِجَه. (منتهی الارب). مقابل پسر که فرزند نرینه ٔ آدمی است:
مراو را دهم دختر خویش را
سپارم بدو لشکر خویش را.
فردوسی.
چنین گفت دانا که دخترمباد
چو باشد بجز خاکش افسر مباد.
فردوسی.
اگر دختری از منوچهر شاه
بر این تخت زرین بدی باکلاه.
فردوسی.
یکی بانگ برزد بزیر گلیم
که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم.
فردوسی.
ولیکن ز دختر یکی برگزین
که چون بینمش خوانمش آفرین.
فردوسی.
خنک آن میر که در خانه ٔآن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.
فرخی.
دختر وی را که عقد و نکاح کرده شد باید آورد. (تاریخ بیهقی). خواجه ٔ بزرگ بنشست و کارها راست کردند امیری با کالیجار را و دخترش را از گرگان بفرستد. (تاریخ بیهقی).
بنزد پدر دختر ار چند دوست
بر دشمنش مهترین ننگ اوست.
اسدی.
دختر نابوده به، چون ببود، یا بشوی یا بگور. (از قابوسنامه).
سیماب دخترست عطارد را
کیوان چو مادرست و سرب دختر.
ناصرخسرو.
هر که را دخترست خاصه فلاد
بهتر از گور نبودش داماد.
سنائی.
آن سه دختر وان سه خواهر پنج وقت
در پرستاری بیک جا دیده ام.
خاقانی.
دختر چو بکف گرفت خامه
ارسال کندجواب نامه
آن نامه نشان روسیاهیست
نامش چو نوشته شد گواهیست.
نظامی.
اگر نباشد جز رابعه دوم دختر
چنان به است که سوی عدم برد برکات.
کمال اسماعیل.
جاریه؛ دختر خرد. (منتهی الارب). جاریه لَعساء؛ دختر نهایت سرخ رنگ که اندکی بسیاهی زند. (منتهی الارب). جاریه مُکَنّه؛ دختر پرده گین شده. (منتهی الارب). جاریه مَمشوقَه؛ دختر نیک کشیده بالا. (از منتهی الارب). جاریه مُهَفَهفه؛ دختر باریک شکم سبک روح لاغرمیان. جرباء؛ دختر بانمک. دودری، دختر کوتاه بالا. رُهُم، دختران زیرک. عائق ِ؛ دختر نوجوان. عُبُرد عُرابِد، عُربِده عُربِد؛ دختر سپیدرنگ تازه بدن نازک و لرزان اندام. عَرّاء؛ دختر دوشیزه. عکناء، مُعَکَّه، دختر که شکمش نورد و شکن دار باشد. عَلطَمیس، دختر پرگوشت نازک اندام. ماروَره؛ دختر نازنین و نرم و نازک اندام. مَخباه، دختر مخدره که هنوز متزوج نشده باشد. مَرداء؛ دختر تابان رخسار. مرمار، مَرماره؛ دختر جنبان از نشاط. مُرموَرّه؛ دختر نرم و نازک. مُرَیراء؛ دختر نازک لرزان اندام. مُعبَره، دختر ختنه ناکرده. مِعفاص، دختر نهایت بدخلق. مِکسال، دخترنازپرورده که از مجلس خود بیرون نرود. مُکَعِّب، دختر پستان کرده. مُلَعَّطَه، دختر تندار نیکوقامت. فریش،دختر وطی کرده. قِشَّر؛ دخترریزه اندام. قلوص، دختر جوان (بر سبیل کنایت). قُلّی، دختر پست بالا. کاعِب، دختر نارپستان. کَرِعَه؛ دختر تیزشهوت. کَعاب، دختر پستان برآورده. کَهدل، دختر نوجوان. کَهکاهَه، دختر فربه. (منتهی الارب).
- دختر آفتاب، کنایه از شراب لعلی باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). می. (شرفنامه ٔ منیری). شراب. (غیاث اللغات):
دختر آفتاب ده در شفق سپهرگون
گشته بزهره ٔ فلک حامله هم بدختری.
خاقانی.
در حجله ٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب درده.
خاقانی.
- دختران ِ نعش، بنات النعش. رجوع به بنات النعش و دختر نعش شود.
- دختر اندیشه، کنایه است از رای و تدبیر و خرد و شعر.
- دختر تاک، کنایه از انگور است. بچه ٔ تاک.
- دختر جاافتاده، دختر رسیده. دختر بالغ عاقل. دختر که بجای شوهر کردن رسیده باشد.
- دختر خم، کنایه از شراب انگور است.
- دختر رز،انگور.
- || کنایه از شراب نیز هست.
- دختررسیده، دختری که بالغ شده باشد و آماده ٔ شوهر کردن باشد. رجوع به دختر جاافتاده شود.
- دخترمهرنشکافته، باکره. بکر. دوشیزه.
- دختر نابسود، دوشیزه. بکر.
- || زن مرد ندیده. باکره. دوشیزه. عذراء:
مردیت بیازمای وانگه زن کن
دختر منشان بخانه و شیون کن.
سعدی.
- امثال:
دختر بتو میگویم عروس تو بشنو. نظیر: به در میگویم که دیوار بشنود.
دختر تخم ترتیزک است، یعنی دختر زود رشد کند و بالا گیرد. در اندک زمانی دختر بزرگ شود.
دختر دوشیزه راشوی دوشیره باید،
دختر بکر را شوی بکر و زن نادیده باید.
دختر سعدیست، یعنی همه جا هست جز در خانه ٔ خود. سعدی نامی دختری داشته که بیشتر در خانه ٔ اقوام و همسایگان بسر می برده و کمتر در خانه ٔ خویش دیده میشده است. (امثال و حکم ج 2 ص 775).
دختر نابوده به چون ببود یا بشوی یا بگور، دختر اگر نباشد بهتر است وقتی که بود یا بایستی بشوهر برود و یا در گور بخوابد.
دختر همسایه میترسم که از راهم برد، این مثل در جایی که توهم ضرری از همسایه شود گفته میشود:
همچو دهقان خانه ام همسایه ٔ رزواقع است
دختر همسایه میترسم که ازراهم برد.
(از آنندراج).
دختری را که مادرش تعریف کند بدرد آقا دائیش میخورد. نظیر: خاله سوسکه به بچه اش میگوید قربان دست و پای بلوریت. و نظیر: همه کس را عقل خود بکمال نماید و فرزند بجمال. و نظیر: المرء مفتون بعقله و شعره و ابنه.
دختر خان یزد باشم دروغ بگم ؟ آنجام که درد مکنه مگم. بلهجه ٔ یزدیان یعنی، دختر خان یزدباشم و دروغ بگویم نام همانجایم که درد دارد میگویم. شرح قصه از قطعه ٔ ذیل روشن میشود:
خود زنکی وقت وضع حمل بنالید
وای فلانم بناله کردی مقرون
گفت قرینش بناله لفظ کمر گوی
هیچ مگوی آنچه نیست عادت و قانون
گفت در این حال زار پا بلب گور
گفت نیارم سخن مزور و مدهون
مرگ بمن نیز روبروی نشسته است
می نتوانم کنم سخن کم وافزون
مدت سی سال کنجکاوی کردم
قول ارسطو و فکرهای فلاطون
مشکل من حل نگشت با همه کوشش
بر سخن من گواست ایزد بیچون
منکه چنینم قیاس کن دگرانرا
وین نه قیاسی است ناپسنده و مطعون.
میرزاابوالحسن جلوه.
|| توانایی. قدرت. قوت. (ناظم الاطباء). || سخت. محکم: در ایران قدیم ربهالنوع دیان را با اناهیتا مطابقت میداده اند بعضی عقیده دارند که مقصود از «دختر» وقتیکه محلی را بآن نسبت میدهند، مثلاً وقتیکه میگویند کوه دختر، پل دختر، گردنه دختر وغیره همین ایزد بوده و این اسم از ایران قدیم مانده است. برخی این معنی را نپذیرفته اند، و عقیده دارند که دختر به معنی سخت و محکم استعمال شده است اما چون برای عقیده ٔ اول مدرکی ذکر نکرده اند شاید بتوان عقیده دوم را ترجیح داد. (ایران باستان ج 3 ص 2702). || گاهی عبرانیان این لفظ را در غیر معنای اصلیش استعمال کرده اند چنانکه گویند ای دخترم و قصد ازدختر یا دختر برادر میباشد مثل اینکه استر دختر مردخای خوانده شده است و حال اینکه برادرزاده ٔ او بود وگاهی قصد از نسبت میباشد چنانکه گویند دختران حوا. (قاموس کتاب مقدس).

نام های ایرانی

زئوس

دخترانه و پسرانه، آسمان، در دین یونان، خدای خدایان و نام پدر آپولون، آرتمیس، و آتنه

فرهنگ فارسی هوشیار

زئوس

یونانی ابر خدا خدای خدایان در میتخت یونانی


دختر

(اسم) فرزند مادینه انسان بنت ابنه، زن مرد ندیده باکره. یا دختر آفتاب شراب لعلی یا دختر خم شراب لعلی، انگور دانه انگور. یا دختر روزگار حادثه.

فرهنگ عمید

دختر

فرزند مادینه،
دوشیزه، باکره،
* دختر آفتاب: [قدیمی، مجاز] شراب، شراب لعلی،
* دختر تاک: [قدیمی، مجاز] = * دختر رز
* دختر خم: [قدیمی، مجاز] شراب، شراب انگوری،
* دختر رز: [قدیمی، مجاز]
شراب، شراب انگوری، دختر تاک،
انگور، خوشۀ انگور: دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی / مدتی شد که بر آونگ سرش در کنب است (انوری: ۴۹)،

تعبیر خواب

دختر

دختر به خواب دیدن، دلیل بر شادی و فرح دنیا باشد. اگر بیند او را دختری آمد، یا کسی دختر به وی بخشید، دلیل که او را بر قدر جمال دختر خرمی و برکت و نعمت است. اگر بیند که دختر او بمرد، تاویلش به خلاف این است. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

دختر زئوس

1277

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری